ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت
قاضی به هوش آمد و قبا را ندید به نوکرش سپرد قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت جلوی او را گرفت و گفت باید با من به محضر قاضی بیایی ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود قبایش را برداشتم و پوشیدم شاهد هم دارم هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم قاضی گفت
من چه می دانم کدام احمقی بوده قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم
اضافه کردن نظر